درددل
ما ادما برای کارایی که میکنیم یا نمی کنیم ، خطاهایی که می کنیم یا نمیکنیم ، گناهانی که میکنیم یا نمی کنیم باید مجازات یا تشویق بشیم . قانونش اینه .، اگه قرار باشه که کارای ما بدون داشتن عواقب باشه که خیلی بده ، سنگ روی سنگ بند نمیشه .
من به این قانون احترام میذارم و برای تمام گناهان کرده و نکرده مجازات رو میپذیرم . تا حالا هم کم تاوان ندادم کم اذیت نشدم کم مجازات نشدم ، و اینطور که بوش میاد تموم نمیشه هیچوقت و تا همیشه ادامه داره . اما میشناسم آدمایی رو که آگاهانه خطا و گناه میکنن ، بدون کوچکترین ترسی از عواقبش . و جالب اینجاست که هیچوقت هم مجازات نمیشن ... همیشه برام سواله که چرا ما برای کوچکترین خطاهامون سنگین ترین تاوان و میدیم ، اما هستن کسایی که هیچ تاوانی نمیدن .. این خیلی بده چون کم کم این توهم بهشون دست میده که همیشه حق با اونهاست یا اینکه بنده ی مقرب خدا هستن و اجازه دارن هر بلایی سر ادما بیارن .. این ادما کم کم به موجودات خطرناکی تبدیل میشن با خیال آسوده هر بلایی رو سر دیگران میارن بدون ذره ای ترس !
یکی اومد سه سال زیرپام نشست و گفت طلاق بگیر .. زندگیتو ول کن .. با شوهرت دشمنی کن .. اذیتش کن .. نمک بخور و نمکدون بشکون .. سه سال از زندگی و شرایطم ایراد گرفت و زندکیه زنهای دیگه رو به رخم کشید . انقدر کفت و گفت که زندکی و شوهرم رو از چشمم انداخت .. سه سال کم نیست ، الکی نیست یه سال زیرگوش یه زن از شوهرش و زندگیش بد بگی .. این خیلی گناه بزرگیه .. مگه جبران میشه ؟ مگه ممکنه ؟
بعد از سه سال که کار زندگیم یکسره شد کلا خودشو کشید کنار گفت تقصیر من نبود به من ربطی نداره .. تو خودت مشکل داشتی !
یهو به خودم اومدم دیدم زندکیم به فنا رفت .. شوهرم رفت .. من موندم و یه آدم گرگ صفت که فقط دنبال سواستفاده از منه .. من موندم و یک دنیا پشیمونی وقتی دیدم تمام حرفا و وعده هایی که برای بعد از طلاق داده بود الکی بود . اون دنیای بیرون رو برام خیلی زیبا جلوه داده بود و همیشه از اینکه اجازه نداشتم تو اجتماع برم و آزاد باشم ناراحت بود ! اون آزادی و نبودن شوهرم رو برام خیلی زیبا جلوه داده بود ... حرفای زیادی زده بود وعده های فراوانی داده بود که بعد از جدایی دیدم هیچکدوم حقیقت نداشت .. زندگی و خوشبختی همونی بود که داشتم و شوهرم برام فراهم کرده بود .. من گول خورده بودم ... افتاده بودم تو چاه عذاب و بدبختی .. فریب خورده بودم اون بیرون هیچ خبری نبود جز بدبختی و فلاکت !
خواستم برگردم .. پشیمون و نادم خواستم برگردم اما دیر شده بود . شوهرم بازیچه ی دست من نبود که سه سال پا به زمین بکوبم و بگم نمی خوامت و بعد از سه سال حالا برگردم بگم پشیمون شدم میخوامت ...
یه چیزایی دیگه درست نمیشه .. یه چیزایی برای همیشه از دست میره .. یه چیزایی و دیکه نمیشه درستش کرد مثل روز اولش .. یه چیزایی از دست میره و فقط حسرتش به دل می مونه ..
حالا من موندم و بلاتکلیفی .. من موندم و یک دنیا بدبختی .. من موندم و در به دری و اوارگی .. من موندم و یک دنیا سرزنش و تهمت و ... من موندم و پشیمونی و تنهایی ابدی ....
بعد از شوهرم دیگه نه زندکی میخوام نه خوشبختی .. نه میخوام از تنهایی نجات پیدا کنم ... من باید سختی بکشم و اذیت بشم .. من باید نابود بشم .. لعنت به من که یه روزی حتی ۲۰ سال دیگه به خوشبختی برسم .. من هیچوقته هیچوقت نباید روی خوشبختی و آرامش رو ببینم .. من همیشه باید بدبختی بکشم ... وقتی شوهرم و ندارم خوشبختی و هم نمیخوام .. نمیخوام ...